ماه 20
بهترین ها،بهترین را انتخاب میکنند.
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:داستان کوتاه شنل قرمزی ,,,,,, توسط Amir |

داستان کوتاه شنل قرمزی .....



یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :


عزیزم چند روزه مادر بزرگت موبایلشو جواب نمیده . هرچی اس ام اس

هم براش میزنم


باز جواب نمیده . آنلاین هم نشده چند روزه . نگرانشم .


چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .


شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .


قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون

بریم دیزین اسکی .


مادرش گفت : یا با زبون خوش میری . یا میدمت دست داداشت گوریل

انگوری لهت کنه .


شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه . باشه میرم .


فقط خواستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین .


مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان.


می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون .


شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر لوس دکتر خوشم نمیاد .


یا رابین هود یا هیچ کس . فقط اون و می خوام .


شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه .


بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه .


شنل قرمزی: حنا کجا میری ؟؟؟


حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب یوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن .


شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری دیگه !!


حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در

آوردی .


بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران میشه . بچه ها شاکی شدن

دعوتت .نکردن





شنل قرمزی: حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟؟؟


حنا : آره با لوک خوش شانس میان .


شنل قرمزی: برو دختره …………………………………….


( به علت به کار بردن الفاظ رکیک غیر قابل پخش بود )


شنل قرمزی یه تیک آف میکنه و به راهش ادامه میده .


پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!


ماشینا جلوش نگه میداشتن اما به توافق نمی رسیدن و می رفتن .


میره جلو سوارش میکنه .


شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!


نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه .


با اون مرتیکه …… راه افتادیم دنبال ننه فلان فلان شدمون .


شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود .


نل : حالا گیر نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرین رفت

گرفتش .


این دختره پرین هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بیرون .


زندگی هم که خرج داره . نمیشه گشنه موند .


شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟ کیف اون زن رو قاپید

.
نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کیف قاپی

.
جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن .


شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!!!!


نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن . سر چها راه دارن شیشه

ماشین پاک


می کنن .


دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه .


شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ؟؟؟؟


نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتیول شد .


بچه مایه دار شدی . بقیه همه بد بخت شدن .


بچه های این دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چیه .


شخصیتهای محبوبشون شدن دیجیمون ها دیگه با حنا و نل و یوگی و

خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن . 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:استان مامان,,,,,,, توسط Amir |

داستان مامان......


مادر مسعود برای دیدن پسرش مسعود به محل دیدن او یعنی لندن آمده

بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر به نام ویکی

زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی برنمی آمد و از طرفی هم

اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. و به رابطه ی میان آن دو ظنین

شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که

فکر مادرش را خوانده بود گفت : من میدانم که شما چه فکری می کنید

، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی

هستیم.

حدود یک هفته بعد ویکی پیش مسعود آمد و گفت : از وقتی که مادرت

از اینجا رفته قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که مادرت

این قندان را برداشته باشد؟


خب من شک دارم ، ما برای اطمینان بیشتر به او ایمیل خواهم زد.


او در ایمیل خود چنین نوشت : “مادر عزیزم ، من نمی گم که شما

قندان را از خانه من برداشتید ، و در ضمن نمی گم که شما آن را

برنداشتید. اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که

شما به تهران برگشتید گم شده است با عشق مسعود”

روز بعد مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت کرد:


پسر عزیزم ، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری! و در ضمن نمی گم که

تو باهاش رابطه نداری. اما واقعیت این است که اگر او در رختخواب

خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود. با عشق مامان. 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:داستانک خنده دار, توسط Amir |

داستانک خنده دار



زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست

و به دنبال او

گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل

زده بود و در

فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌

می‌‌نوشید پیدا کرد …


در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع

شب اینجا

نشستی؟!


شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو

به یاد میارم، ۲۰

سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟!


زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و

گفت : آره

یادمه…


شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی

اتاقت غافلگیر

کرد؟!


زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره

یادمه، انگار دیروز

بود!


مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من

نشونه گرفت و

گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب

خنک بخوری ؟

!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!




مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز

آزاد می شدم! 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:استان طنز خیانت,,,,, توسط Amir |

استان طنز خیانت....



چشمتون روز بد نبینه.چند وقت پیش تو بیمارستان بودیم که یه پسر

جوونی رو با عجله آوردن تو اورژانس.


از یکی از همراهاش پرسیدم که چش شده بود؟اونم گفتش که آقا این

جوون عاشق یه دختری شده بود و خیلی اینو میخواست.

دختره هم اینو خیلی میخواست و قرار بود با هم ازدواج کنن.

حتی قرار مدار عروسیشونم گذاشته بودن.


که یهو دختره زد زیر همه چیو با یه پسر دیگه ای گذاشت رفت.این

بیچاره هم تا اینو شنید حالش اصلا یه جور دیگه ای شد.

پا شد رفت ۱۰۰ccبه خودش بنزین تزریق کرد و حالو روزش شد این….

آقا بگذریم پسره که تو اغما بود بعده دو هفته به هوش اومد.ما هم تو

بیمارستان بودیم که یه دختر جوونی اومد با یه دسته گل رفت تو اتاق

پسره واسه ملاقات.


پسره تا چشاشو باز کرد دید بله همون خانومیه که اینو قال گذاشته و

رفته .خلاصه آقا پسره که خون جلوی چشاشو گرفته بود دستشو

انداخت و یه چاقویی که واسه باز کردن در کمپوت بغل دستش بود رو

برداشت و سرم هارم از روی دستش کند و افتاد دنبال دختره.

دختره هم که خیلی ترسیده بود با یه جیغ وحشتناک از اتاق زد بیرون و

پشت سرش هم پسره با یه چاقویی تو دستش….

پسره دختره رو دنبال کرد تارسید به ته سالن بیمارستان.وقتی که دید

هیچ راه فراری نداره تسلیم شد و خودشو به دیوار سالن تکیه داد و در

حالی که به شدت گریه میکرد با حالت التماس به پای پسره افتاده بود

که یهو پسره چاقو رو برد بالا تا بکوبه به قلب دختره…..

بازم چشمتون روز بد نبینه….

پسره چون فقط ۱۰۰ccبه خودش بنزین زده بود یهو بنزین تموم کرد و افتاد

رو زمین……!!!!..

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:انشا یک بچه دبستانی در مورد خارجی ها,,,,,,, توسط Amir |

انشا یک بچه دبستانی در مورد خارجی ها......




پدرم همیشه می‌گوید:

"این خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان درست بوده

که توی خارج راهشان داده‌اند"

البته من هم می‌خواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم

و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر

است. من خیلی چیزها راجب به خارج می‌دانم.

تازه دایی دختر عمه‌ی پسر همسایه‌مان در آمریکا زندگی می‌کند. برای

همین هم پسر همسایه‌مان آمریکا را مثل کف دستش می‌شناسد. او

می‌گوید: "در خارج آدم‌های قوی کشور را اداره می‌کنند"

مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است

ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار

کرد و بعد... البته آن قسمت‌های بی‌تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که

چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی

را می گذارند مدیر بشود. خارجی‌ها خیلی پر زور هستند و همه‌شان

بادی میل دینگ کار می‌کنند. همین برج‌هایی که دارند نشان می‌دهد که

کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.

ما اصلن ماهواره نداریم.

اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه‌های علمی آن را نگاه می‌کنیم. تازه

من کانال‌های ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در

نشوند. این آمریکایی‌ها بر خلاف ما آدم‌های خیلی مهربانی هستند و

دائم همدیگر را بقل می‌کنند و بوس می‌کنند. اما در فیلم‌های ایرانی حتا

زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می‌نشینند. همین کارها باعث

شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.

در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی‌شود و نخبه‌های علمی کشور

مجبور می‌شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می‌شوند.

مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان می‌دهد که از یک

خانواده‌ی کارگری بوده، اما تا می‌فهمند که نخبه است به او خیلی

بودجه می‌دهند و او هم برق را اختراع می‌کند. پسر همسایه‌مان

می‌گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور

بودیم شب‌ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.

از نظر فرهنگی ما ایرانی‌ها خیلی بی‌جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و

تن‌پرور هستیم و حتی هفته‌ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده‌ایم. شاید

شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه‌مان شنیدم که در خارج

جمعه‌ها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم.

اما حرف‌های پسر همسایه‌مان از بی بی سی هم مهمتر است.

ما ایرانی‌ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من

می‌گوید "تو به خر گفته‌ای زکی". ولی خارجی‌ها تیز هوشان هستند.

پسر همسایه‌مان می‌گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند،

حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی

کلاس زبان می‌روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله‌ی ساده مثل

I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد. 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, توسط Amir |

سلامتی.....


پسری باخانوادش دعواش شد و از خانه زد بیرون و رفت خونه یکی از

دوستاش یک ماه موند بعد از یک ماه دختری را سرکوچه میبیند و بهش

تیکه میندازد یکی از دوستاش میگه میدونی این کی بود ؟!!!!!!!!

میگه نه!! میگه این خواهر همون رفیقت بود که تو یه ماه خونش...ون

بودی .

عذاب وجدان میگیره میره خونه رفیقش .

رفیقش داشت مشروب میخورد به رفیقیش میگه ببخشید من سر کوچه

به دختری تیکه انداختم ولی نمی دونستم خواهرتو بود !

دوستش پیکشو میبره بالا میگه به سلامتی رفیقی که یه ماه خونمون

خورد ,خوابید ولی خواهرمو نشناخت 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:داستان ایرانی,,,, توسط Amir |

داستان ایرانی...



در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می کرد که سالها بچه

دار نمی شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا یک ماه سر

همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او

بچه دار شد!


روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار،

هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او

گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند،

یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد

دم در بود.


روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست

حساب کند، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی

آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک

کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.


روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگر

ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.


حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را

باز کند، با چه نظره ای روبرو شد؟


فکرکنید. شما هم یک ایرانی هستید.
.
.
.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در

سلمانی صف کشیده بودند و غر می زدند که پس این مردک

چرا مغازه اش را باز نمی کند. 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:کادوی خونی, توسط Amir |

حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید

 

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

 

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

 

 

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

 

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

 

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

 

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

 

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

 

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

 

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

 

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

 

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

 

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

 

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

 

هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.